روز پنجشنبه ٣٠تیرماه ١٣٩٠ بعدازظهر قرار بود بریم خونه دوست مامانی الهام جون. جشن عقدیش بود. من و شما با هم با ماشین رفتیم. در مغازه پیاده شدم که چیزی بگیریم. وقتی اومدیم سوار ماشین بشیم. شما دزدگیر رو از دستم گرفتی خواستم ازت بگیرم کلی سروصدا کردی خلاصه تو رو گذاشتم رو صندلی ماشین و در رو بستم بعد خودم رفتم که سوار شم. یکهو صدای دزدگیر بلند شد وااااااااااااااااااااااااااااای خدا. دستتو گذاشتی رو دزدگیر و در قفل شد...... دنیا رو سرم خراب شد. اصلا نمیدونستم باید چکار کنم. فقط داشتم زیر لب ورد میخوندم که دوباره دستتو بذاری روی دزدگیر و در باز کنی. نگاهی به اطراف انداختم ببینم مردی پیدا نمیشه برام در رو باز کنه که دید...